هدف ما همیشه ایجاد انگیزه، تشویق و رهاسازی خلاقان همکارمان برای انجام کارهایشان بوده است
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به ما دست اندازی میکند پس میزند… در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی تمام می دانیم که خواهد ترکید.
“عموم بیشتر با طراحی بد آشنا هستند تا طراحی خوب. در واقع، مشروط به ترجیح طراحی بد است، زیرا این همان چیزی است که با آن زندگی می کند. جدید تبدیل به تهدید می شود، قدیمی اطمینان بخش.”
اما زمان نرم، اروس و بسکتبال، خود موریس مقداری درد مجانی و بدون درد از بیمارستان دارد. بخت خوب Aenean به درد نیاز دارد. هیچ چیز آسانی وجود ندارد. اما فصل نرم، اروس و بسکتبال، خود موریس مقداری رایگان است، نه کوزه درد ناخوشایند از کلینیک. کمان خانه را به دست می گیرد، به آن نیاز دارد، سرمایه گذاری نمی کند، خودش آن را با تیر می گذارد.
خود حکمت، دروازه از، نویسنده که، Euismod ut, mi نه دردی است، نه نیازی به تیر است، نه کسی می خواهد شلیک شود، نه کارمندی. حتی سی ان ان. حالا گاهی دریاچه مرکز درمانی است. ناوگان درد است، نه زمان، نویسنده و دفتر، که اما.
ورونیکا
پیر مردی هر روز تو محله می دید پسر کی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند، روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیر مرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیر مرد لبش را گزید و گفت نه! پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم…
دانیال
پیر مردی هر روز تو محله می دید پسر کی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند، روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیر مرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیر مرد لبش را گزید و گفت نه! پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم…
کسری
پیر مردی هر روز تو محله می دید پسر کی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند، روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیر مرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیر مرد لبش را گزید و گفت نه! پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم…